© از نوشته های معتاد همسایه
کم کم بیدار شدن دارد تبدیل میشود به عذابی کشنده
از همه بدتر حرارت دیوانه کننده ای است که در پشت تنم می آید و میرود
یا باید شب یک وعده زیادتر وردارم
یا صبح همه ی بدبختی های زندگی ام را جلوی چشمم تحمل کنم
بلکه توانی بجویم و تا کمد لباس ها قدم بگذارم
هنوز نتوانسته ام بپذیرم که زیر بالشم نگهشان دارم
میدانی
وجهه ی خوبی ندارد...
آخر هنوز
در برابر خودم
بی تصویر
نشده ام