Sunday, February 26, 2006

©  امشب وقتی آن "چیز" روی دلم سنگینی کرد
سعی کردم راهی برای سبک کردنش بیابم
ناخودآگاه دلم خواست چیزی که بیشترین شباهت را از نظر کارایی به آن دارم، پیدا کنم
توانستم خودم را در چند مجموعه جا کنم، با کمی خوشبینی البته:

1- مرغ مینا، طوطی، عروسک خارجی شکم پر یا چیزی که در همین اندازه ها بتواند موجبات سرگرمی فراهم آورد.
2- ماشین حساب یا کامپیوتری که دارای میزان معقولی بازی و فیلم سوپر و آدامس نیز هست و علاوه بر انجام دادن کارهای پیچیده و طاقت فرسا، باعث نمیشود که صاحبش از قیافه ی عبوس و لکنتی اش خسته شود.
3- صخره ی بزرگ، زیر ساخت بتونی، استخوان پر از کلسیم یا هر چیز دیگری که وظیفه ی نشکستن را به خوبی از عهده برآید.
4- قلیان، سیگار، blogger، تلویزیون یا هر چیزی که در مواقع لزوم کرم کون را برطرف سازد.
5- محفظه ی ضد حرارت و ضد صدا و ضد اسید و ضد کوفت که میتوان شیر، دارو یا چیزهایی که نیاز به کپک نزدن دارند را در آن ریخت و با خیال راحت درش را بست.
6- کتاب خاطرات یک روسپی، فیلم سینمایی "آبی سفید قرمز اثر یک کارگردان روسی خوشنام" یا یکی از ساند تراک های ساخت موریکون یا مانچینی که باعث میشود آدم های هنردوست کون نشور با آن کمی دچار غصه های شیک و پیک روی کاناپه شوند و خدای نکرده خیال نکنند الکی خوش اند.
7- مرغ بوتیمار، ققنوس، عقرب، ریزعلی خواجوی یا هر مسخره ی دیگری که خودش را از کون دار میزند برای آنکه انسانیت نفس آخرش را کمی دیرتر بکشد.

و البته چند مجموعه ی جالب دیگر که حال نوشتنش را ندارم.
خیلی سبک شدم،
وقتی دیدم حداقل هنوز گاهی آن "چیز" روی دلم سنگینی میکند
و این یعنی با وجود این همه نقش های مهم و حیاتی که در این دنیا دارم
هنوز جایی هم مانده، که بتوان بدون نقش در آن نشست و جرعه ای نوشید
فارغ
ف
ا
ر
غ
از نقش ها
و کارگردان لعنتی شان که لابد زیاد خوش ندارد فیلم بیش از حد طولانی شده اش نا تمام بماند
و به آن دهن کجی شود
جای هیچ کس خالی نخواهد بود،
در زلال این جرعه
که نگرستم در آیینه اش
به ساعت 1 شب

Friday, February 24, 2006

©  تشکر کار مسخره ای است
وقتی خاطره ی شش بعدی خواب شب گذشته ات
باد میشود و کلاه از سرت میکند
وقتی بی کلاه میشوی و
چشمانت را به احترام حیرتی که تو را فرا گرفته میبندی
و آنچه در توان هیچ بشری نیست را
زیر پوستت به روشنی لمس میکنی

تشکر کار مسخره ای است
تشکر از کسی که
نه میتوانی وصفت را با مهر در گوشش بخوانی
و نه او گوشی دارد،
که به اندازه ی تمام شش حواس برانگیخته ی تو
یکجا، توانا باشد

تشکر کار مسخره ای است
وقتی مجبوری همه ی آنچه را که او به تو بخشیده
بی آنکه بداند، بی آنکه بتواند بداند
با خود نگه داری
نگه داری
و نگه داری
تا زمان فراموشی اش
فرا رسد
آن زمان لعنتی

©  روی دیوار اتاقم مینویسم:
برای آنکه بیشتر از دیگر هم سلولی هایم احساس خوشبختی کنم
باید بهترین شیمیدان در میان آنها باشم

Tuesday, February 21, 2006

©  چه میشود که کسی برای کسی نامه مینویسد؟
خوب لابد دلش تنگ میشود و تصمیم میگیرد؟
تنگ شدن دل که میدانی چیست؟
مشتی تغییرات شیمیایی در اطراف سلول های عصبی
که لابد از یک سلول شروع میشود و سلول های دیگر را مبتلا میکند

میدانی چرا به تو نامه نمینویسم؟
برای آنکه تو یک رشته ی دراز سحر آمیزی
باورت بشود یا نه
به محض آنکه اولین سلول عصبی در من شروع میکند به مبتلا شدن
تو جواب نامه ام را میدهی
تو سر میرسی
و اجازه نمیدهی اراده در سلول ها اپیدمی شود


نامی مناسب تر از خود-آ سراغ داری که به تو بدهم؟
عزیزم، گوساله ی درازم
گوساله پرستی دیگر افت فرهنگی ندارد برایم
حتی اگر تو بچه گاو نباشی و گوسفند باشی
خدای درازم
عزیزم
جانم
بوسه های عصبی ام نثار تو باد
که یگانه انکار زندگی مادی منی

©  ساعت از ده اندکی گذشته
نیک بختی به سراغم آمده و مدام سکسکه میکنم
چشمانم را میبندم بلکه با نیک بختی تنها شوم
نفسم حبس میشود و رد پای نیک بختی گشاد و گشاد تر
عاقبت آنقدر گشاد که اگر علم تقریب بدانی میتوانی به جرات بگویی رفته است

Sunday, February 19, 2006

©  تنها غذا نیست که از دهان می افتد
آدم ها هم از دهان می افتند
انبوه انبوه
گروه گروه
کرور کرور

©  بعضی ها گمان میکنند تیر را نباید مستقیم به هدف زد
آخر هدف هم دل دارد، باید کمی تیر را دور و برش مالید
خوب که مالانده شد آن را فرو کرد
حالم را به هم میزنند
کسانی که برای لخت شدن جرات کافی ندارند

زندگی من وقتی برای تلف کردن با شما ندارد
برای یک همخوابگی این همه تشریفات به خرج ندهید
کافی است بگویید: میخواهم به تو بدهم.

©  خانه ای چوبی در منحنی ترین جای زمین گرد
و چشم اندازی که آلوده ی هیچ تلاقی نخواهد شد
نه باریکه های خورشیدی صبح سرشار
نه گرد افشانی تشویش زای شب مهتاب-آلوده
نه قرابت یک صدا که اندی سکوت بی حواس را به توجه آورد
نه مامنی که اضلاع لعنتی اش را
با همدستی نام فریبنده اش
به بی پناهی بیچاره
غالب کند

تنها خانه ای چوبی در منحنی ترین جای زمین گرد
و چشم اندازی
که آلوده
از
هیچ
تلاقی
نخواهد شد

©  معمولا روزهای معمولی رو دوست نداشتم
اما حالا تمام تلاشم رو میکنم برای اینکه نذارم کسی روزم رو از معمولی بودن در بیاره
اینی که گفتم نه آیه ی یاس بود نه اطوار ادبی
این معمولی ترین جمله ای بود که میتونست تولد یک روز معمولی رو تبریک بگه
برای تولدش یه Single خیلی زیبا خریدم، به اسم Empty House
امیدوارم هیجان زدش نکنه
آخه اون معمولی ترین آرامش تمام زندگی منه
یک قهرمان معمولی، که نمیخوام هرگز برانگیختگیش رو ببینم.

Sunday, February 12, 2006

©  یادت باشد هنگامه ی من که فرا رسید
جان ستانت را خوب تطمیع کنی
چون من سال هاست از هر لذت، تکه ای هم برای او در کمد پنهان میکنم

©  نشسته ام روی رادیاتور
و در حالی که خون گرم، رگ های شقیقه ام را گستاخ میکند
نقشه ی خوردن تو را میکشم،
برای کشیدن این نقشه مجبور شدم یک بار تمام آرشیو تام و جری را زیر و رو کنم

©  من به انرژی های سرگردان اعتقاد دارم
چون تا به حال نشده کمان انرژی را بکشم
و تیر سرگردان ناف سیبل را قلقلک ندهد

من امروز از میزان کثیف بودن زندگی ام نه تنها گریه ام نگرفت
بلکه تا دلت بخواهد خندیدم و قندیدم
به نظر تو چرا؟


او همیشه فردی است موثر در خنداندن من نسبت به کثیفی های زندگی و خودم
عصرها یک صندلی میگذارد در پرسپکتیو دوست داشتنی اش
و من و همه ی کثافت هایم را از خنده به آغوش هم می اندازد



بعضی آدم ها لذتی که از خوردن غذای دیگران میبرند
از خوردن غذای خودشان نمیبرند
و این اصلا به این دلیل نیست که غذای دیگران خوشمزه تر است
صرفا چون مال دیگران است لذت بخش است
بعضی ها بزاقشان تنها برای چیزی قلقلک میشود که مال خودشان نیست
و این است که مهم است


همیشه وقتی راجع به رستوران و غذا خوردن با تو صحبت میکنم
یاد انگشتی می افتم که میخواست ماه را نشان دهد، ولی مجسمه شد
آدم های مثل تو کم نیستند D:
انقدر که در مثنوی وصفشان میرود

Friday, February 10, 2006

©  به ذهنم رسید که زود کهنه میکنم خویشتن را
از این گونه که به زندگی ایستاده ام
یکهو صدایی آمد و گفت
خفه شو شاملوی، مبلغ احطیاط مشو
که وقتی کهنه میشود معشوقه ی شکننده در این دیار
بهتر آنکه کهنه شوی و بپوسی و درخور رفتن شوی
سپس ذهن شاملویی و صدا به هم گفتند
تف بیاید به گور این دیار و هر که در آن کفش نو میپوشد

Tuesday, February 07, 2006

©  

Hello Mrs "virgin soo-E-side"


چند شبی است
"بازی زندگی" که میگویند را
خوب دارم بازی میدهم
انقدر خوب بازی میخورد
انقدر خوب تاب میخورد
انقدر خوب مورد معاشقه واقع میشود
که هوس نمیکنی کسی را صدا کنی
کسی را
به اسم
صدا
کنی

©  چه موسقی بی نظیری
Air نام گروهی است که تازگی ها پرستیدنی یافتمشان
مینشینم در بت خانه ی چند منظوره ی شب های آشنا
و
باقی
اعجاز
است و
تحسین

©  کجایی Dude
People انقدر فاصله دارند تا Dude شدن
که آدم بازی Personality فراموشش میشود و
گاهی که میبیند دیگران میبازند
با فشردن لب ها بر هم،
نوبت رفلکس را به نفر کناری پاس میدهد
مثل فحش ها و تنه های سرگردان، در ردیف دوستان خسته
میرود و می آید
و تمام نمیشود

Sunday, February 05, 2006

©  

taking

my

own

Thursday, February 02, 2006

©  زرد
رنگ امشب تو است
امشب باید بین راکن استرلینگ و باسن هاجِ زنبور
یکی را انتخاب کنی
هر کدام که...

©  هزار و یکمین بار هم میگویم
کسی که شب زنده داری بداند
انبارش از غم دنیا پر نخواهد شد

©  من تازگی ها هنرم معطوف به شیکمم شده
یعنی لحظاتی که عمیقا در حال عشق بازی هستم،
در غذا خوردن اتفاق می افتد
دوره زمونه رو ببین که لعبتی بهتر از پنیر و مرغ نداره
به تشنگان عشق و پیچش بده

©  وقتی هاویشام تخم مرغ آبپز میکنه
من همش Tense دارم
از سفیده ی تخم مرغ پخته یاد تو می افتم
نمیتونم بخورمش
آخرشم اینه که
هاویشام پسر کم هوشی داره که به جای خوردن تخم مرغ
اون رو درسته و سالم و لطیف به لباش میماله
حتما دلش میگیره، هاویشام مادر

©  گاهی میشود
باور نمیکنم
هر چه سعی میکنم
و پس
شگفتی خلق میشود
آنقدر بزرگ
که بزرگی اش در یاد جا نمیشود
در یاد نمیماند
و برای همین
گاهی دیگر هم او می آید
من باور نمیکنم
و شگفتی محیط مناسبش را پیدا میکند

©  امشب یکی آمد
جذاب بود
او
و
غرور برانگیز بود
داشتنش
مال من بود
با هم به مهمانی رفتیم
اسمش بود Cherry blossom girl
در مهمانی
آواز خواندیم
تا
مهمانان
مردند
و ما
سنگ شدیم