Thursday, April 06, 2006

©  برایت گفته بودم از صبر که قلم فراموش شده در آفرینش من است
برایت گفته بودم از سیالی که نامش من است و نمیدانم چطور سر از سرزمین آدمیان در آورده است
برایت گفته بودم از تو که ژرف ترین و کم فشار ترین نقطه در زندگی یک سیالی
و برایت گفته بودم از تو که در من هیزم میکنی و آتش به رویم میپاشی

یادم رفت اما، برایت بگویم از عین و قاف و شین
که مرا تا هر وقت بخواهی
نگاه میدارد
منجمد
جنون زده و بلند و پرفشار
در حوالی شب های زندگیت

یادم رفت اما برایت بگویم
سیال بی صبر منجمد خواهد ماند
در آسمانی که زیرش قدم میگذاری
بی آنکه صدای ناله ای
آسمان را از شغل کثیفش که پنهان کردن است برکنار کند

تا روزی جرقه ی انگشتانت آسمان را به هم زند و
سیالی که نامش من است با جنونی که هیچ رگباری را نیست
بر ژرف ترین و کم فشار ترین نقطه ی هستی اش بشتابد
و بی دریغ و دغدغه
فارغ از بی مبالات ترین ادبی که نامش صبر است
بر تو پایان گیرد.