Friday, April 14, 2006

©  رفتن نامه 1

دیشب چمدان ها را در ماشین گذاشتند
تعدادشان یکی بیشتر از صندلی های ماشین است
گفتم آن نصف نفر را روی پای یکی از آنهایی که عقب مینشیند سوار کنید
بی انصاف ها جریمه میکنند، نمیفهمند که در یک خانواده ی گرم، نمیشود نفر را حتی اگر نصف نفر به حساب آید در صندوق عقب گذاشت
دارند میروند برای دیدن جای جدید
حالا باید 7 ساعتی دور شده باشند، چیزی در حدود 500 کیلومتر، با شناختی که از راننده دارم اگر کمتر نباشد، بیشتر نیست
بازی های زندگی دارند بیشتر از حد تحملم میشوند
شاید برای همین است که دیشب و شب قبلش خواب دیدم با آن مرده ی آشنا در اتاقی تنها شده ام و هر چه سعی میکنم نمیتوانم از دستش در بروم
لعنتی مرده اش هم اندازه ی زنده اش جذبه دارد
ش
ک
س
ت
ن
حسی است که معمولا به آن عادت نمیکنند
مگر آنکه تصور دوباره شکستن حتی وقتی دکتر در حال چسباندن تکه های تو است، رهایت نکند
شکستن وقتی آنقدر پی در پی شود که زمان و وقت شکست بعدی را بدانی
دیگر تن به چسباندن نخواهی داد
نقطه