Sunday, March 19, 2006

©  آن اسب آبی لزج را یادت هست که نفرتم را بر می انگیخت؟
دیگر نفرت بر انگیز نیست،
حتی میتوانم بگویم زیباترین موجود براق و لزجی است که به عمرم دیده ام
صدای مالیده شدن پاهایش به هم
همان صدا که میدانی چقدر حس حیوان کشی ام را پر رنگ و کلفت میکرد
چند روزی است تفنگم را پشتم پنهان میکنم و از او میخواهم برایم راه برود
چشم ها را میبندم و میشوم گوش خالی
زندگی عجب گردشی دارد






سفر مورد علاقه ام
از سر بلند ترین انگشت پایت آغاز میشود





چه کس میخواهد عدل بگستراند
در پهنه ای که قهرت را به شهوت میخوانم