Wednesday, March 22, 2006

©  پیش از آغاز شدن لذت آشنا
یک لحظه خودم را میبینم با دست ها و لباس های خونی و چشم های بی احساس،
که ایستاده ام بالای سر لاشه ای که شبیه من است
چاره اش یک فشار چشم است و یک مشت که فشرده میشود
باقی لذت است و قدرت
تا خواب بیاید و من و لذت را با خود ببرد
و تمام شود یک روز سرد دیگر
که استخوان هایم را برایش هیزم کردم