© پنجره ی تاکسی مثل ویترین باربی فروشی های پاریس شده بود
تاکسی کنار خیابان شلوغ پارک کرده بود و
یک دیوانه از خیابان شلوغ میگذشت
عقب عقب میرفت و به ویترین نگاه میکرد
ماشین ها منحرف میشدند و فریاد میزدند
روی پنجره ی تاکسی جای ده تا انگشت کثیف روغنی مانده بود
همان انگشت هایی که دیوانه در حال عقب عقب رفتن انگار که چیزی را گرفته باشد، رو به رویش نگه داشته بود.
شهر شهر فرنگ بود