Tuesday, March 07, 2006

©  و دیگر سکوت
سکوت که معشوقه ی گوش است و
واژه ی توصیف بی صدایی
و تداعی مفهومی آرام و بی رعشه

و دیگر سکوت
لحظه ای که دست از خواستن میکشم
پنجره را تا ته باز میکنم
لباس های اشباع شده از بو و خاطره را
از دسته ی صندلی سرد می آویزم
و به پهلو دراز میکشم
زیر سقف آینه ای
و سقف حامله میشود


و دیگر سکوت
وقتی که
همه ی آنچه که مینوازد جان عبوس را
همه ی آنچه که بیدار میکند سیال درون شریان های مردار را
و همه ی آنچه که رنگ میدهد قاب عکس سیاه و سفید آن سوی چشم را
همه را، یک به یک، از پنجره ی باز به خیابان میریزم و
سقف آینه ای را از بد نامی آشکارش
میرهانم


و دیگر سکوت
حکمتی که گاه به گاه سر و کله اش پیدا میشود
بی آنکه نگاهم کند
رانه هایم را تحقیر میکند
و پوزخند دست نیافتنی اش را به رخم میکشد


و دیگر سکوت
شب است و جیرجیرک ها جیر جیر میکنند
سلول ها خسته به سوراخ هایشان میخزند
و من همچنان نمیتوانم دست بشویم
از آشفتگی و آزاری که همه ی سکوت هایم را آلوده میکند
بافت هایم نخ کش میشوند و
جلادم را با عشقی که هیچ کس را توان آن نیست
میخوانم
میخوانم
میخوانم

همان جلادی که هنوز نتوانسته اند دلم را از او چرکین کنند
هم او که هر شب به عشق ضربه های شلاقش
سکوت را دست به سر میکنم و
برهنه میخوابم